بیچاره شیطان
ای شیطان رجیم
نخیر ، کور خواندی
اینجا آدم نمیبینی
تا بتوانی به هوای گندم
یا سیب
از بهشت اورا برانی ...
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم ، نیمکت
پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیده ی درخت بید کهنسال ، دلسردی از زندگی
دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود ، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد ...
پسر کوچکی با نفس بریده
به من نزدیک شد . درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت : "نگاه کن چه پیدا کردهام!"
در دستش یک شاخه گل بود
و چه منظره ی رقتانگیزی! گلی با گلبرگهای پژمرده ...
از فرمایشات مولای متقیان امیرالمو منین (ع) :
اگر پیر فرتوتی را دست گرفتی و زندگی اش را گرمی بخشیدی
اگر روزی یتیمی را گریان یافتی و به سویش شتافتی تا اشک از گلبرگ گونه اش بزدایی
اگر ساعتی توقف کردی تا کاروان زندگی دیگری سرعت گیرد
اگر لحظه ای به خاطر از پای افتاده ای زانو بر زمین نهادی و او را تکیه گاه گشتی
اگر لحظه ای غمگین گشتی به خاطر از دست رفتن شادی دیگری
آن گاه خوشحال باش و لبخند بزن
که تو یک "انسان واقعی" هستی
و زندگی کن که شادی تو یک شادی حقیقی است ...
الهی ...
گناهانم لباس خواری بر تنم کرده است و دوری از تو درماندگی را آرایشم شده است و افزونی لجن گناهانم ماهی دلم را میرانده است ...
ای نهایت آرزویم !
ای زیباترین مطلوبم !
ای تنها پاسخگویم !
و ای محبوب دلم !
ماهی دلم را با جریان زلال توبه پذیرت زنده گردان ...
"برداشتی از مناجات خمسه عشر : مناجات التائبین"
این قانون طبیـعت است
زخم که میخوری اعتمادت به آدم ها سست می شود
و باورت رنگ ِ شک می گیرد !
آن وقت تنها تر از همیشه می نشینی کنج ِ زنـدگی
و می شماری درد هایت را ...
حرکت انسان دوستانه ی همکلاسی ها در جشن فارغ التحصیلی در برابر دوستشان که سرطان داشت ...
خدایا
مرا به خاطر گناهانی که در طول روز
با هزاران قدرت عقل
توجیهشان می کنم
بــبـخـــــــش . . .
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
گاهی یک دوست کاری میکنه که دلت بدجوری واسه دشمنت تنگ میشه ...!
به اندازه ی همه ی " نه " هایی که باید میگفتم و نگفتم
امروز باید بگم غلط کردم ...!
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده ی مهربانی بود .
بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد .
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند ...
یادته مامان ؟
اسم قاشق رو گذاشتی قطار ، هواپیما ، کشتی ؛
تا یک لقمه بیشتر بخورم یادته ؟
شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران ؛
می گفتی بخور تا بزرگ بشی آقا شیره بشی !
خانوم طلا بشی !
به سلامتی ِ همه ی مامانای دنیا ...
در سال ۲۰۰۴ میلادی در یک بعد از ظهرآفتابی روز شنبه در یکی از جاده های اصلی گروه ای از پرندگان در حال جستجو برای غذا بودند . پرندگانی که در پرواز و چابکی شاهکارهای طبیعت هستند . اما در آن بعد از ظهر غمگین اتفاقی روی داد که هم باعث اندوهگین شدن انسانها شد و هم نمونه ای بارز از وفاداری به همسر و همنوع را به نمایش گذاشت و هم باعث پولدار شدن عکاس این صحنه شد.
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای !
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت : فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند ...
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من ؟!
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد !!!
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
"برگرفته از کتاب دیوانه جبران خلیل جبران"
بعضی از ما فراموش میشویم
نه
برای اینکه آدم خوبی نیستیم ،
نه . . .
بلکه به خاطر اینکه
خیلی سر و صدا نمیکنیم ...
اگر بردبار نیستی خویشتن
را بردبار جلوه بده !
زیرا کمتر کسی است که
خود را شبیه گروهی کند و بزودی یکی از آنان نشود ...
"امام علی (ع)"