گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد
مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
پیرمردی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام .
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند، و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت .
چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست ؟
پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .
اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند …
جالب بود ممنون
امید دنیای قشنگی دارد گاهی خوب آرامم میکند آرامشی سرد با او تنم را نوازش میکند و بعد زود میرود و چه بی وفایم من که زود از خاطر میبرمش
کجایی امید سری به ما بزن برایت چیزی خریده ام بیا غافل گیر خواهی شد میدانم میپسندی هما ن چیزی است که دوست داری و راستی من دارم لبخند میزنم
قشنگ بود ممنون