انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید . آن گاه از او پرسید : چرا بی سبب بر من ظلم کردی ؟ معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی ، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی !
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن .
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد .
آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم !بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ...
ادامه مطلب ...
سعدی می گوید :
پارسایی را دیدم در کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد . مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجلّ ، علی الدّوام گفتی .
پرسیدندش که شکر چه میگویی ؟
گفت شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه معصیتی ...
ادامه مطلب ...
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود ، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون : از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان .
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد . در آنجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند . ملا طبعا از درب دو می وارد شد . ناگهان خود را در کوچه دید ، همان جایی که وارد شده بود .
چه ستمگر است آنکه از جیبش به تو می بخشد ، تا از قلب تو چیزی بگیرد ...
ادامه مطلب ...
پیرمردی تهیدست سوار بر قطار به مسافرت می رفت ؛
به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد ،
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت .
همه تعجب کردند ، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش بیابد چقدر خوشحال خواهد شد ...
روزی دروغ به حقیقت گفت :
مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ،
حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد .
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ،
وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .
دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت .
از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود ...
داستانی از "آنتونی رابینز"
روزگاری دراز پیش از این ، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان بود ، هدیهای دریافت کرد دو قوش از نژاد زیبای عربی ، دو قوش بلندپرواز ...
پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان ، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوشها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد ...
ماه ها گذشت و روزی قوشپرور نزد شاه آمد و خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان میدهد که گویی بر آسمان پادشاهی میکند . اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمیسازد ...!
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!
دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت : هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست . روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید ، وزیر که در آنجا بود گفت : نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد . چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند . پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد ، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند ، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست ! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند ، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد ، به انگشت او نگاه کنید ! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت : اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی ؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت ؟! وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز مگر نمیبینید ، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند ، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بوده است !
توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می زدیم . هوای خوبی بود ، چمن درخت ، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و درختانی که دیوار دره رو پوشونده بودن .
همین طوری که راه می رفتیم یه دفعه دست منو گرفت و گفت بیا ، و سریع شروع به راه رفتن کرد.
گفتم : کجا میری ؟ گفت تو بیا ، بدو .
سریع می رفت . از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم . هر چی می پرسیدم آخه کجا میری ؟ اون فقط می گفت تو بیا .
وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم ایستاد . گفتم : خوب قضیه چیه که منو تا اینجا کشوندی ؟
گفت : این همه با سختی دنبال من اومدی اذیت نشدی ؟
گفتم : یه ذره ... اما مهم نیست .
گفت : اینقدر پرسیدی کجا میری و من نگفتم نگران نشدی ؟
نترسیدی ؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم ؟
گفتم : خوب نه ! من به تو اعتماد دارم . اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی .
برای چی باید می ترسیدم ؟
گفت : تو به من که یه آدم و یکی از مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لابه لای همه ی این درختا و از شیب این دره پایین می آی ، چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به جایی میبره که از نظر تو آخرش معلوم نیست ، می ترسی و نگران میشی ؟ نمی شه همون قدر که به من اعتماد کردی ، فقط همون قدر و نه بیشتر ، به خدا اعتماد کنی ؟
فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر کنم عمیق ترین ، و البته سازنده ترین ، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...
روزی فرد جوانی هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید .
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری
از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از مسافرت
چهار روزه اش ، آب را به پیرمرد تقدیم کرد .
پیرمرد ، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان
کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد . مرد جوان با دلی لبریز از
شادی به روستای خود بازگشت ...
اندکی بعد ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد .
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بد مزه است ...
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی ، طعم بد چرم گرفته بود . شاگرد با اعتراض از استاد پرسید :
آب گندیده بود . چطور وانمود کردید که گوارا است ؟
استاد در جواب گفت :
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم .
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد .
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود . آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند .
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی ؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند و من دزد مال
او هستم ، نه دزد دین . اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی
می یافت ، آن وقت من دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...
به شیطان گفتم : لعنت بر تو باد
لبخند زد
پرسیدم : چرا میخندی ؟
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام میگیرد !
پرسیدم : مگر چه کرده ام؟
گفت : مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام !
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین میخورم؟
جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای ...
نفس تو هنوز وحشی است ...
تو را زمین میزند .
پرسیدم : پس تو چه کاره ای؟
گفت : هروقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ...
فعلا برو سواری بیاموز !!!
طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .
ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .
طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .
پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟
- نه .
- پس برو آنها را ستایش کن .
طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت . پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟
طلبه گفت : نه .
پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان .
این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری ....
آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه ی خشنودی در وی می نگرد ،
عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز ، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد ...
آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند ، آنها را نادیده و دست کم میگیریم ، حقیقا شگفت انگیزند ... با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ،
آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید ...
یک شکارچی پرندهای را به دام انداخت .
پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . پند اول را در دستان تو میدهم . اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم . مرد قبول کرد .
پرنده گفت : پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد . پرنده بر سر بام نشست . گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور . برچیزی که از دست دادی حسرت مخور . پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی .
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟
یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ پند دوم این بود که سخن نا ممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟
مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم .
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است ...
بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش اومده می تونم ازت بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده ؟
بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟
شتر مادر : خوب پسرم ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشه بتونیم دوام بیاریم .
بچه شتر : چرا پاهای ما دراز و کف پاهای ما گرده ؟
شتر مادر : پسرم گفتم که ما حیوانات صحرا هستیم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروریه .
بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید منو می گیره .
شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتیه که چشمای ما رو در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنن .
بچه شتر : فهمیدم ... پس کوهان برای ذخیره کردن آب و غذاست ... وقتی که ما تو بیابون هستیم پاهامون هم برای راه رفتن تو بیابونه و مژه هامونم برای محافظت چشم هامون در برابر باد و شن های بیابونه ... فقط یه سوال دیگه دارم .
شتر مادر : بپرس عزیزم .
بچه شتر : پس ما توی این باغ وحش چی کار می کنیم ؟؟؟
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم ، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی ، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ، بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند . پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
و بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است ...
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد ...
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت : اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن !
فرعون یک روز از او فرصت گرفت ... شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد . فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد ... شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست!
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی ؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی ؟
شیطان پاسخ داد : زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید ...
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی ، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ، او پس از اینکه جواب تلفن را داد بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود ... به محض دیدن دکتر ، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی ؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است ، مگر تو احساس مسئولیت نداری ؟
پزشک لبخندی زد و گفت : "متأسفم ، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم "