مادربزرگ به سالی گفت: "توی شستن ظرفها کمکم کن"
ولی سالی گفت: "مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لب به جانی گفت: "اردکه رو یادت میاد؟" ...
جانی ظرفا رو شست
بعد
از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی
مادربزرگ گفت: "متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"
سالی لبخندی زد و گفت: "نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لب به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"
اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده.
همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.همیشه به خاطر داشته باشید:
"خدا پشت پنجره ایستاده"
چقدر قشنگ بود عزیزم....![](http://www.blogsky.com/images/smileys/023.gif)
لذت بردم.....
وقتی آدم بدونه که خدا بهش نزدیکه....و پشت پنجره نگاهش رو به سمت ما کرده چقدر آرامبخشه..........
زیبا بود هستی جان
اینجوری آدم گناه هم نمیکنه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)