روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و...
در باز شد ، برپا !
خانم معلم وارد کلاس شد
درس اول : بابا آب داد
و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در باران آمد و خیس خیس ،
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ،
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند ،
برای عمو حسن یک گاو کافی بود ، چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد ،
و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد ...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی زندگی گم شدیم و همه ی زیباییها رنگ باخت و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد ، نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته ...
دیگر باران با ترانه نبارید
و ما کودکان سبز دیروز دلتنگ شدیم ، زرد شدیم ، پژمردیم و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد.
و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات ِ خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست
و امروز چقدر دلتنگ آن روزهاییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم.؟!
نه نگو ... باران بازم با ترانه بارید ... فقط ما دیگه نشنیدیم اونو
مشکل از بارونه خدا نیست
مشکل از ماست
که گوش هامون دیگه شنیدنی ها رو نمیشنوه
زیبا بود....خیلی ....یادش بخیر....چه زود گذشت.....انگار همین دیروز بود....شاید هم دو روز پیش....اما گذشت ....
از خوندش لذت بردم اما یکمی دلتنگ شدم....زیبا بود هستی جان....
خوشحالم دریا جان که خوشت اومد
من همیشه مدرسه رفتن رو خیلی دوست داشتم