پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد ...

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت : اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن !

فرعون یک روز از او فرصت گرفت ... شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد . فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد ... شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست!

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی ؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی ؟

شیطان پاسخ داد : زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید ...


نظرات 3 + ارسال نظر
ساحل دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.sahel18.mihanblog.com

هستی جونم سلام
به عشق بارونی من بیا با ببوسیدش به روزم
مرسی منتظرتم

سلام
از حضورتون ممنونم
موفق باشید

سراچه خیال(سارا) دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 06:36 ب.ظ http://www.sarachekhial.blogfa.com

تو کی هستی خدایا؟
یک ناظر کبیر؟
یک حس آرام مافوق بشری؟
یا یک قدرت مطلق؟
شاید هم عابری ناشناس در ازدحام این جماعت بی ملایمت.نمیدانم!اما هرچه که هستی،
مانند یک پدر دلسوز و مهربان به مو میرسانی اما پاره نمیکنی.ممنونم از اینکه ترکم نکرده ای و کنارم مانده ای!

ممنونم
قشنگ بود سارا جان

فاطی دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://baran761300.blogsky.com

داستان جالبی بود
واقعا همین طوره و خود انسانها شیطونن(البته بعضیاشون)

درسته عزیزم
خیلی هاشون از شیطون هم بدترن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد