فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد ...
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت : اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن !
فرعون یک روز از او فرصت گرفت ... شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد . فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد ... شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست!
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی ؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی ؟
شیطان پاسخ داد : زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید ...
هستی جونم سلام
به عشق بارونی من بیا با ببوسیدش به روزم
مرسی منتظرتم
سلام
از حضورتون ممنونم
موفق باشید
تو کی هستی خدایا؟
یک ناظر کبیر؟
یک حس آرام مافوق بشری؟
یا یک قدرت مطلق؟
شاید هم عابری ناشناس در ازدحام این جماعت بی ملایمت.نمیدانم!اما هرچه که هستی،
مانند یک پدر دلسوز و مهربان به مو میرسانی اما پاره نمیکنی.ممنونم از اینکه ترکم نکرده ای و کنارم مانده ای!
ممنونم
قشنگ بود سارا جان
داستان جالبی بود
واقعا همین طوره و خود انسانها شیطونن(البته بعضیاشون)
درسته عزیزم
خیلی هاشون از شیطون هم بدترن