پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

یادش بخیر

یـــادش به خیــــــــر .... بچــه که بودیـــــم ؛
جـــاده ها خـــراب بـــود ،
نیمکـــت مدرســـه ها خـــراب بـــود ،
شیــــرای آب خـــراب بـــود !
زنـــگای در خونـــه هــا خـــراب بـــــود ؛
ولـــــــــی ؛ ...
آدما ســـــالم بـــــــــودن ..... !!!


نظرات 3 + ارسال نظر
مهاجر جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 06:13 ب.ظ http://batamegilas.blogfa.com/

بچه که بودیم ... همه چیز همانگونه بود که بود ...
امروز همه چیز آنگونه است که نیست !

سلام و درود
ممنون از این اثر بسیار زیبا و تصویر عالی پست خوبتان ...
ممنون از اینکه در ایام نبودنم
حقیر را از یاد نبردید
سپاسگزار مهرتان هستم


سلام
خواهش میکنم نظر لطفتونه
این بابا وظیفه بود
اینطور نفرمایین

شقایق جمعه 17 شهریور 1391 ساعت 08:11 ب.ظ http://hiichestan.blogfa.com

سلام هستی جان
آره واقعا
بچه بودیم خونه ها کاهگلی بود ولی دل مردم طلایی بود
الان آدما همدیگرو فقط به خاطر دنیا و تجملاتش دوس دارن

سلام شقایق جان
این دنیا رو با این آدمها دوست ندارم دیگه

دریا شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 12:30 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد