توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می زدیم . هوای خوبی بود ، چمن درخت ، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و درختانی که دیوار دره رو پوشونده بودن .
همین طوری که راه می رفتیم یه دفعه دست منو گرفت و گفت بیا ، و سریع شروع به راه رفتن کرد.
گفتم : کجا میری ؟ گفت تو بیا ، بدو .
سریع می رفت . از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم . هر چی می پرسیدم آخه کجا میری ؟ اون فقط می گفت تو بیا .
وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم ایستاد . گفتم : خوب قضیه چیه که منو تا اینجا کشوندی ؟
گفت : این همه با سختی دنبال من اومدی اذیت نشدی ؟
گفتم : یه ذره ... اما مهم نیست .
گفت : اینقدر پرسیدی کجا میری و من نگفتم نگران نشدی ؟
نترسیدی ؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم ؟
گفتم : خوب نه ! من به تو اعتماد دارم . اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی .
برای چی باید می ترسیدم ؟
گفت : تو به من که یه آدم و یکی از مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لابه لای همه ی این درختا و از شیب این دره پایین می آی ، چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به جایی میبره که از نظر تو آخرش معلوم نیست ، می ترسی و نگران میشی ؟ نمی شه همون قدر که به من اعتماد کردی ، فقط همون قدر و نه بیشتر ، به خدا اعتماد کنی ؟
فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر کنم عمیق ترین ، و البته سازنده ترین ، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...
خدایا شرمندم
باز هم شرمنده خدا شدم
ولی نمیدونم چرا بعدا باز یادم میره و ...
درسته
زود یادمون میره
خداوندا حکایت ما حکایت ماهیان در آب است . ماهی آب را نمی داند در آن غرق شده و دائم ذکر لبش آب است . ما هم تو را نمی فهمیم در تو غرق شده ایم و همه جا دنبال خدا میگردیم ودر لحظات دلتنگی میگوییم خدایا ما را میبینی ؟ صدایمان را می شنوی ؟
بنده های بدی هستیم
مشکل از کم صبری ماست ... از این که به قدر کافی بزرگ نشدیم ... از این که ایمانمون محکم نیست ...
همینطوره
هنوز اونقدری ایمان نداریم که از ته دل بگین خدایا راضی ام به رضای تو
هنوز بهش اعتماد نداریم
اللهم عرفنی نفسک