در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهد "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس ...
ادامه...
در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم
بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم
هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم