پیرمردی تهیدست سوار بر قطار به مسافرت می رفت ؛
به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد ،
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت .
همه تعجب کردند ، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش بیابد چقدر خوشحال خواهد شد ...
بسیار زیبا بود........![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
ممنون
اگه تو اون لحظه ذهنم یاری کنه و حواسم باشه منم همچین کاری میکنم
عالیه
کسی که عشقش خدای متعال است
ارزشش به اندازه ی خداست.
علامه جعفری
همینطوره
آموزنده بود عزیزم
خواهش میکنم
این دمپایی ها فروشیه
من میخرم خیلی خوشگله
چقدر زیبا
سلام دوست خوبم
داستان زیبایی بود.
سلام رهای عزیزم
خوشحالم که خوشت اومد
واااااااااای خیلی جالب بود.ممنون