دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :
" اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هات رو بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم ... "
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نــه ... خدا نکنه ...
خدایا چرا ؟
چقدر دردناکه!
کاش هیچ آدم فقیری تو دنیا نباشه
سلام. چه دل زیبا و بزرگی داره این دخترک...
ممنون از مطلب زیبا و قشنگتون.
سلام
خواهش میکنم
من هم ممنون بابت این هم لطف