پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

چسب زخم

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :

" اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هات رو بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم ... "

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نــه ... خدا نکنه ...


نظرات 2 + ارسال نظر
دریا سه‌شنبه 20 تیر 1391 ساعت 12:17 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com


خدایا چرا ؟
چقدر دردناکه!


کاش هیچ آدم فقیری تو دنیا نباشه

ری را سه‌شنبه 20 تیر 1391 ساعت 01:59 ب.ظ http://darodivar.blogsky.com

سلام. چه دل زیبا و بزرگی داره این دخترک...
ممنون از مطلب زیبا و قشنگتون.

سلام
خواهش میکنم
من هم ممنون بابت این هم لطف

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد