هر بار که می خواهم سمتت بیایم
یادم می افتد
دلتنگی هرگز بهانه ی خوبی
برای تکرار یک اشتباه نیست ...
کاش می شد
یک لحظه جایمان را با هم عوض کنیم ...
شاید تو میفهمیدی چقدر بی انصافی
و من می فهمیدم چـــــرا ؟؟؟
ولی بلدن کاری کنن
تا خودت یواش یواش ترکشون کنی …
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن
اما پول ندارن
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن !
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن
اما ...
مادر ندارن! ...
به سلامتی همه مادرای دنیا ...
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی ، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ، او پس از اینکه جواب تلفن را داد بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود ... به محض دیدن دکتر ، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی ؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است ، مگر تو احساس مسئولیت نداری ؟
پزشک لبخندی زد و گفت : "متأسفم ، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم "
بعد از آن ھمه سرگردانی
روی وجب به وجب خاک
بعد از آن ھمه جستجو روی نقشه ھای جھان
... دانستم
دستان توست ، وطن ِ من ...!
بارون ... دریا ... آبی ...
آسمون ... جاده ... خاطره ...
دشت ... بیابون ... جنگل ...
گل ... زندگی ... عشق ...
مرد ا... نامردا ...
خوب ... بد ... خیر ... شر ...
سیاه ... سپید ... صورتی ...
همه کنار هم میشن دنیا
ولی ترکیب دنیای من فرق داره !
همش دو حرفه :
" تو "
گاهى جلوى آینه مى ایستم
خودم را در آن میبینم ...
دست روى شانه هایش میگذارم
و میگویم : چه تحملى دارد
دلت ...
دلت که میگیره ...
بغضت که سنگینی میکنه ...
دلت فقط یه گوشه ی دنج میخواد
که اشکات رو کسی نبینه
خودت باشی و خدات
اگه هنوزم نگاهش بهت باشه ...
هر چقدر هم بگویی :
مردها فلان ... !
زن ها فلان ... !
تنهایی خوب است
دنیا زشت است
و از این حرفها ...
آخرش روزی قلبت برای کسی
تندتر میزند ...
ادامه مطلب ...
استعـــــــــداد عجیبـــــــی در شکستــــــــن داری
قلــــــب ...
غــــــرور ...
پیمـــــان ...
استعــــــــداد عجیبــــــــی در نشستـــــــن دارم
بــــــه پــــای تــــــو ...
بـــــه امیــــــــد تــــــــو ...
در انتظـــــــــار تـــــــــــو ...
من دلتنگم
د ل م ...
ر و ح م ...
رو گره زدم به پنجره
فولادت
نیم نگاهت هم کافیه برای
شفای تموم من ...
همیشه از آمدن "نـ" بر سر
کلمات می ترسیدم ...
!
نـ داشتن تو ...
نـ بودن تو ...
نـ ماندن تو ...
کاش اینبار حداقل دل
واژه برایم می سوخت و خبری میداد از نـ رفتن تـو ...
فرض کن ...
به عکاس بگویم
تارهای سپید را سیاه کند
و چین و چروک ها را ماست
مالی
و حتی از آن خنده ها که
دوست داری برایم بکارد ...
اما باز هم از نگاهم پیداست ... چقدر به نبودنت ... خیره مانده ام ...
یک "برو" بر زبانم آمد
به خاطر تو ...
و هزاران هزار
"بمان" در دلم ماند
که ماند ...
که ماند ...
ادامه مطلب ...