به اندازه ی باورهای هر کسی با او حرف بزن ...
بیشتر که بگویی ؛
تو را احمق فرض خواهد کرد !
به همین سادگی ... !!!
گاهی دوست دارم بدون پک زدن
فقط بنشینم و نگاه کنم که سیگارم چگونه میسوزد
شاید آخر فهمیدم چه لذتی میبری از تماشای سوختن من !!!
رادیو می
گوید :
«آمار
تصادفات خیلی بالاست»
پس
چرا من تصادفاً
هم
تو را نمی
بینم
باز
هم آمار دروغ ؟؟؟
اگر
چیزی را می خواهی رهایش کن !
وقتی
کشاورزی بخواهد دانه های بیشتری از زمین دریافت کند
بذرهایش را برمی دارد و به زمین می سپارد ...
این بذرهای گرانبها با اندیشه های سبز کشاورز و جملات زیبایش به خداوند ، به هزاران برابر تبدیل می شود ...
او با خدا این گونه زمزمه می کند :
خداوندا این بذرها را به دست زمین تو می سپارم،
باشد تا با آفتابت، با بارانت و با مهرت آن ها را گسترده کنی ...
می خندم ... !
دیگر تب هم ندارم
داغ هم نیستم
دیگر به یاد تو هم نیستم
سرد شده ام
سرد سرد …
می ترسم
شاید ...
شاید دق کرده ام
کسی چه می داند ...
چه ساده لوح اند
آنان که می پندارند ،
عکس تو را به دیوار های
خانه ام آویخته ام ...
و نمیدانند که من
دیوار های خانه ام را ،
به عکس تو آویخته ام ! ...
"شمس لنگرودی"
چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید
حال آن که خیر شما در آن است
و یا چیزی را دوست داشته باشید
حال آن که شر شما در آن است
و خدا می داند و شما نمی دانید ...
"سوره ی بقره آیه 216"
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
من زنم...
بی هیچ آلایشی ...
حتی بی هیچ آرایشی ...
او خواست که من زن باشم ، که به دوش بکشم بار تورا که مردی ...
و به رویت نیاورم که از تو قویترم ...
آری من زنم ... او خواست که من زن باشم ...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ...
عشق خواهم ورزید ... به مردانگی ات خواهم بالید ...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ...
پشتیبانت خواهم بود ... و تو ...
مرد بمان ...
این راز را که من مردترم
به هیچ کس نخواهم گفت ...
آنقدر پیش همه از خوبی های نداشته ات گفتم
که ...
وقتی سراغت را میگیرند
شرم دارم بگویم تنهایم گذاشتی !
دختر کوچکی در نقاشی اش خورشید را سیاه رنگ آمیزی کرده بود
به او گفتند :
چرا خورشید تو سیاه است ؟
گفت :
برای این که گرمای خورشید پدرم را نسوزاند چون او کارگر ست ...