الهی دستم گیر که دست آویز ندارم ؛
و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم ...
داستانی از "آنتونی رابینز"
روزگاری دراز پیش از این ، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان بود ، هدیهای دریافت کرد دو قوش از نژاد زیبای عربی ، دو قوش بلندپرواز ...
پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان ، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوشها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد ...
ماه ها گذشت و روزی قوشپرور نزد شاه آمد و خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان میدهد که گویی بر آسمان پادشاهی میکند . اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمیسازد ...!
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!
دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند
تمــــــام شعرهایم در وصف نیامدنت است !
اگـــر روزی . . .
نـاگـهان . . .
ناباورانــــه سر برسـی . . .
از شاعر بودن . . .
استعفا میدهم . . .
نقــــــاش میشوم . . .
و تا ابــــد نقش پـــرواز مــیکشم !!!
هـرچـه طـولانـی تـر ... بـهـتـر ؛
مـسـیـر راه را مـیـگـویـم ...
وقـتـی کـه تـو بـاشـی در کـنـارم ...
لبخندبزن ؛
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند
گاه قوسی کوچک ، میتواند معماری بنایی را نجات دهد ...
( این مطلب هم کامنتی از سمانه خانم بود
ممنونم ازشون )
شبیه مه بودی !
نه میشد در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید ...
تنها میشد در تو گم شد
و من گم شده بودم ...
( این متن رو طاهره خانم کامنت گذاشته بودن ،
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .
ممنونم ازشون )
اِحساس تــاسـف ،
بـرای تمـام کسانــی کـه بـا چشم هایشان قضاوت میـکننـــــد
حـس نمیـــــکننـــد ...
نمـی شنونــــد ...
نمیچشنـــــد ...
فقـط میبینــــند و متهـم می کننــد!!!
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت ،
آنچه درخواب نرفت چشم من و فکر تو بود ...
امشب کم توقع شده ام ،
آرزویم کوچک و کم حرف است ،
هیچ نمیخواهم جز "تو" ...
جـنـگل هـم بـود تـمـام میشـد
دلــــم امــــــــــــــا ...
مــــــــــی ســـــــــــــــــوزد و
مــــــــــی ســـــــــــــــــوزد و
مــــــــــی ســـــــــــــــــوزد ...