آدمهای کنارم مثل جمعه میمانند ...
معلوم نمیکند ...
"فــــــرد" هستند یا " زوج " ...
پر از ابـــهامــــند !!!
یک غریبه می خواهم
بیاید ، بنشیند ، فقط سکوت کند ،
و من هی حرف بزنم و بزنم و بزنم ...
تا کمی کم شود این همه بار
بعد بلند شود و برود
انگار نه انگار ...
همه چیز را بلد شده ام
خیابانها ،
کوچه ها ،
حتی رنگهای چراغ قرمز را !
اما هنوز هم گم میشوم
آدم ها را بلد نیستم !!!
دلم حضور مردانه می خواهد
نه اینکه مرد باشد ، نه ... "مـــــردانه" باشد
"حرفش"
"قولش"
"فکرش"
" نگاهش"
"قلبش"
و ...
آنقدر مردانه که بتوان تا
بینهایتِ دنیا به او اعتماد کرد
تکیه کرد ...
عـاشق تریـن مــــــــرد آدم بود
که بهشت را به لبـخنــد حـــــوا فروخــت ...
(چقدر این متن رو دوست دارم)
"انسانها" تنهائیت را پر نمیکنند !
فقط خلوتت را میشکنندو تنهائیت
تنهاتر میشود …
افسانه ها را رها کن!
"دوری و دوستی" کدام است؟
فاصله هایند که دوستی را می بلعند!
تو اگر نباشی ...
دیگری جایت را پر می کند
به همین سادگی!!!
کسی که قدم میزند
چه کسی میداند
که برمیگردد...
یا میرود...؟
کسی که قدم میزند
تنهاست...!
ادامه مطلب ...