پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

ماجرای سفر من و خدا

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.


ادامه مطلب ...

تنها

کسی که قدم می‌زند

چه کسی می‌داند

که برمی‌گردد...

یا می‌رود...؟

کسی که قدم می‌زند

تنهاست...!

ادامه مطلب ...

حماقت

چه حماقتی که می رانی ام و باز احمقانه می خواهمت ...

چه غرور بی غیرتی دارم من !!!


میترسم

وقـتی همه چیز خوبه

میترسم ...

مـا به لنگیدن یک جایِ کار

عـــادت کـــرده ایـــم ...


آرزوی خوب

امشب "شب آرزوها" ست

براتون بهترین هارو آرزو میکنم ...


ادامه مطلب ...

زندگی را آغاز کن

به آرامی آغاز به مردن میکنی ”

اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


ادامه مطلب ...

رفتن

آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد ..
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو

چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری

در حالـی کـه زنــده ای ..