پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

ظلم

انوشیروان را معلمی بود .

روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد .

انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید . آن گاه از او پرسید : چرا بی سبب بر من ظلم کردی ؟ معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی ، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی !


گردو

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن .

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد .

آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم !

بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ...


ادامه مطلب ...

مصیبت

سعدی می گوید :

پارسایی را دیدم در کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد . مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجلّ ، علی الدّوام گفتی .

پرسیدندش که شکر چه میگویی ؟

گفت شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه معصیتی ...


ادامه مطلب ...

حسابگری

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود ، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون : از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان .

ملا از درب دعوت شدگان وارد شد . در آنجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند . ملا طبعا از درب دو می وارد شد . ناگهان خود را در کوچه دید ، همان جایی که وارد شده بود .


این داستان حکایت زندگی ماست . کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم (رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم ...
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست .
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است . اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم ، دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد ، حساب و کتاب دارد ، اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود . اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم ...

چه ستمگر است آنکه از جیبش به تو می بخشد ، تا از قلب تو چیزی بگیرد ...


ادامه مطلب ...

پیرمرد تهیدست

پیرمردی تهیدست سوار بر قطار به مسافرت می رفت ؛
به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد ،
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت .
همه تعجب کردند ، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش بیابد چقدر خوشحال خواهد شد ...


ادامه مطلب ...

دروغ و حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت :

مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ،

حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ،

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .

دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت .

از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود ...


ادامه مطلب ...

فراسوی ترس ها

داستانی از "آنتونی رابینز"


روزگاری دراز پیش از این ، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان بود ، هدیه‌ای دریافت کرد دو قوش از نژاد زیبای عربی ، دو قوش بلندپرواز ...

 

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان ، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد ...

ماه ها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند .  اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!

پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند 


ادامه مطلب ...

مصلحت

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی‌ میکرد که وزیری داشت .

وزیر همواره می‌گفت : هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست . روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید ، وزیر که در آنجا بود گفت : نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد . چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند . پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد ، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌هایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند ، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست ! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند ، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد ، به انگشت او نگاه کنید ! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت : اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می‌گفتی هر چه رخ می‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی‌ام نجات یابد اما در مورد تو چی ؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت ؟!  وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید ، اگر من به زندان نمی‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می‌کردند ، بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بوده است !


اعتماد

توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می زدیم . هوای خوبی بود ، چمن درخت ، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و درختانی که دیوار دره رو پوشونده بودن .

همین طوری که راه می رفتیم یه دفعه دست منو گرفت و گفت بیا ، و سریع شروع به راه رفتن کرد.

گفتم : کجا میری ؟ گفت تو بیا ، بدو .

سریع می رفت . از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم . هر چی می پرسیدم آخه کجا میری ؟ اون فقط می گفت تو بیا .

وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم ایستاد . گفتم : خوب قضیه چیه که منو تا اینجا کشوندی ؟

گفت : این همه با سختی دنبال من اومدی اذیت نشدی ؟

گفتم : یه ذره ... اما مهم نیست .

گفت : اینقدر پرسیدی کجا میری و من نگفتم نگران نشدی ؟

نترسیدی ؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم ؟

گفتم : خوب نه ! من به تو اعتماد دارم . اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی .

برای چی باید می ترسیدم ؟

گفت : تو به من که یه آدم و یکی از مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لابه لای همه ی این درختا و از شیب این دره پایین می آی ، چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به جایی میبره که از نظر تو آخرش معلوم نیست ، می ترسی و نگران میشی ؟ نمی شه همون قدر که به من اعتماد کردی ، فقط همون قدر و نه بیشتر ، به خدا اعتماد کنی ؟

فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر کنم عمیق ترین ، و البته سازنده ترین ، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...


طعم هدیه

روزی فرد جوانی هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید .
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش ، آب را به پیرمرد تقدیم کرد .
پیرمرد ، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد . مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت ...

اندکی بعد ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد .
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بد مزه است ...
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی ، طعم بد چرم گرفته بود . شاگرد با اعتراض از استاد پرسید :
آب گندیده بود . چطور وانمود کردید که گوارا است ؟
استاد در جواب گفت :
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم .

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد .


دزد با وجدان

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود . آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند .
او را گفتند :  چرا این همه مال را از دست دادی ؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین . اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...

لعنت بر شیطان

به شیطان گفتم : لعنت بر تو باد
لبخند زد
پرسیدم : چرا میخندی ؟
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام میگیرد !
پرسیدم : مگر چه کرده ام؟
گفت : مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام !
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین میخورم؟
جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای ...
نفس تو هنوز وحشی است ...
تو را زمین میزند .
پرسیدم : پس تو چه کاره ای؟
گفت : هروقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ...
فعلا برو سواری بیاموز !!!


بهترین راه جلب رضایت خدا

طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .

ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .

طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .

پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟

- نه .

- پس برو آنها را ستایش کن .

طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت .  پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟

طلبه گفت : نه .

پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان .

این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری ....


تکبر

آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه ی خشنودی در وی می نگرد ،

عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز ، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد ...


عجایب هفتگانه

معلمی از یک گروه از دانش اموزان خواست اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند ...
علیرغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند :
اهرام مصر
تاج محل
دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا)
کانال پاناما
کلیسای پطرس مقدس
دیوار بزرگ چین
آبشار نیاگارا

آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان ، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است .
از دخترک پرسید که آیا مشکلی دارد ...
دختر جواب داد : بله کمی مشکل دارم ، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم !...
آموزگار گفت : آنهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم ...
دخترک با تردید چنین خواند :
به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:
دیدن
شنیدن
لمس کردن
چشیدن
احساس کردن
خندیدن
دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد ...!

آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند ، آنها را نادیده و دست کم میگیریم ، حقیقا شگفت انگیزند ... با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ،

آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید ...

حکایتی از مثنوی

یک شکارچی پرنده‌ای را به دام انداخت .

پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . پند اول را در دستان تو می‌دهم . اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم . مرد قبول کرد .

پرنده گفت : پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد . پرنده بر سر بام نشست . گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور . برچیزی که از دست دادی حسرت مخور . پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی .

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ پند دوم این بود که سخن نا ممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم .


پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است ...


سوال بی جواب

بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش اومده می تونم ازت بپرسم ؟

شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده ؟

بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟

شتر مادر : خوب پسرم ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشه بتونیم دوام بیاریم .

بچه شتر : چرا پاهای ما دراز و کف پاهای ما گرده ؟

شتر مادر : پسرم گفتم که ما حیوانات صحرا هستیم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروریه .

بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید منو می گیره .

شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتیه که چشمای ما رو در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنن .

بچه شتر : فهمیدم ... پس کوهان برای ذخیره کردن آب و غذاست ... وقتی که ما تو بیابون هستیم پاهامون هم برای راه رفتن تو بیابونه و مژه هامونم برای محافظت چشم هامون در برابر باد و شن های بیابونه ... فقط یه سوال دیگه دارم .

شتر مادر : بپرس عزیزم .

بچه شتر : پس ما توی این باغ وحش چی کار می کنیم ؟؟؟


رنجش

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم ، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟ مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی ، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ، بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند . پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .

و بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است ...


فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد ...

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت : اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن !

فرعون یک روز از او فرصت گرفت ... شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد . فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد ... شیطان گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست!

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی ؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی ؟

شیطان پاسخ داد : زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید ...


قضاوت

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی ، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ، او پس از اینکه جواب تلفن را داد بلافاصله لباس هایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود ... به محض دیدن دکتر ، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی ؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است ، مگر تو احساس مسئولیت نداری ؟

پزشک لبخندی زد و گفت : "متأسفم ، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی هرچه سریعتر خودم را رساندم  و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم "


ادامه مطلب ...