پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

امید خود ِ زندگیست

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد

مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .



پیرمردی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام .

مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند، و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .


 می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت .

چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .


صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست ؟

پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .


اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .


می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند …

نظرات 1 + ارسال نظر
student پنج‌شنبه 11 خرداد 1391 ساعت 03:46 ب.ظ http://mbluew.blogsky.com

جالب بود ممنون
امید دنیای قشنگی دارد گاهی خوب آرامم میکند آرامشی سرد با او تنم را نوازش میکند و بعد زود میرود و چه بی وفایم من که زود از خاطر میبرمش
کجایی امید سری به ما بزن برایت چیزی خریده ام بیا غافل گیر خواهی شد میدانم میپسندی هما ن چیزی است که دوست داری و راستی من دارم لبخند میزنم

قشنگ بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد