پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

لاک پشت

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی ...
اندوهگین بود که‌ هیچگاه جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفتپ
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند و دورها همیـشه‌ دور بود 

و تقدیرش‌ را به تلخی بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ بال گشـود ... سبکبال ...
با خود زمزمه کرد "این‌ عدل‌ نیست، عدالت نیست"
من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم هیچ‌گاه

و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید ...


دستهای خدا لاک پشت را از زمین بلند کرد ، حجم سنگینش راپ
زمین‌ را نشانش‌ داد ... زمین که دیوانه وار گِرد بود
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتهایی ندارد ، هیچ کس‌ نمی‌رسد  
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست . فقط‌ رفتن‌ است ، حتی‌ اگر اندکی ... 

و هر بار که‌ می‌روی رسیده‌ای ...
و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست ، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست ،
تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی ، پاره‌ای‌ از مرا ...

خدا لاک‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت ، اما دیگر نه‌ بارش‌ چنان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چنان‌ دور .
به راه‌ افتاد و زمزمه کرد "رفتن ، حتی‌ اگر اندکی "
و پاره‌ای‌ از "او" را بر دوش‌ کشید

                          اما اینبار با عشــق ...


نظرات 1 + ارسال نظر
Arezu چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 01:20 ب.ظ

cheghaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaad romantic!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد