پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

توکل

زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد . زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد . منتها چون از خدا خواسته بود که اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود . اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت .


وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم . تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس !

مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت .


ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند .
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس .


"از کتاب 4 اثر از فلورانس اسکاول شین"


نظرات 1 + ارسال نظر
دریا یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 12:22 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

زیبا بود........
اثرات این نویسنده رو خیلی دوست دارم...........

درسته
مثبت نگری و کنترل فکر رو به آدم یاد میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد