پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

عاشقی

روزی مردی در حال نمازخواندن در راهی بود ،
و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد :

هی ...

چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟؟؟

مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم ،
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟؟؟

 

(خدایا کمکمون کن نماز هامون رو درست بخونیم

                                                 آمین ...)

نظرات 5 + ارسال نظر
باران یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.mysky77.blogsky.com

سلام
من بارانم
وبلاگ قشنگی داری
وبلاگم تازه افتتاح شده مایلم که باشما تبادل لینک کنم

سلام
نظر لطفتونه ، متشکرم
ممنون از حضورتون
تولد وبلاگتون رو هم بهتون تبریک میگم

نگار دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 08:15 ق.ظ http://negarkadeh90.blogfa.com

هه.باحال بود عزیزم

هدی دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 12:55 ب.ظ http://aftabgardantarin.blogsky.com

هر آنکسی که درین حلقه زنده نیست به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید ...

ممنون از شعرت هدی جان

فاطی دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://baran761300.blogsky.com

سیلام
همشون رو خوندم وجالب بودن
شرمنده نتونستم برا همشون نظر بزارم
موفق باشید

سلام
لطف داری عزیزم
من هم برات آرزوی موفقیت میکنم

تنها دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:57 ب.ظ

ممنووووووووووووون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد