یک شکارچی پرندهای را به دام انداخت .
پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . پند اول را در دستان تو میدهم . اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم . مرد قبول کرد .
پرنده گفت : پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد . پرنده بر سر بام نشست . گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور . برچیزی که از دست دادی حسرت مخور . پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی .
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟
یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ پند دوم این بود که سخن نا ممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟
مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم .
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است ...
عالی بود
وقتی کور و کر باشیم هرچی خدا نشونه بهمون بده بازم نمی فهمیم
خدا کنه همیشه بینا باشیم و شنوا
آمین
باران را دوست دارم
و بیش از آن
کتاب را
اما
مولانا چندیست از چشمم افتاده
چون...
حکایت زیبای بود ، ما آدما چقدر زود همه چیز از یادمون میره
خدا کنه هروقت نکته ای یادمون رفت خدا لطفی کنه و به یه طریقی یادمون بیاره. انشالله
ممنونم دوست عزیز
انشاالله همینطور باشه که شما میگین
دعامان کرد که: «دوستانم هرکجا هستند روزهاشان پرتقالی باد!»* امّا چرا سهم من شد پرتقال خونی!
سلام دوست من !
داستان پندآموز و قابل تاملی بود .
ای کاش همه مون از جهل و نادونی کوچ کنیم ب سمت افق های دانایی .
شاد باش و شاد زی .
سلام دوست عزیز
ممنونم
لطف دارید
من هم براتون برهترین هارو آرزو میکنم
محشر بود هستی جان از خوندنش خیلی لذت بردم
خوشحالم خوشت اومد عزیزم