پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

حکایتی از مثنوی

یک شکارچی پرنده‌ای را به دام انداخت .

پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای . از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی . اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی . پند اول را در دستان تو می‌دهم . اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم . پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم . مرد قبول کرد .

پرنده گفت : پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد . پرنده بر سر بام نشست . گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور . برچیزی که از دست دادی حسرت مخور . پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست . ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود . و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی .

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد . پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ پند دوم این بود که سخن نا ممکن را باور نکنی . ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد ؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو . پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم .


پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است ...


نظرات 5 + ارسال نظر
زهـرا پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 12:27 ب.ظ http://anywherewithu.blogsky.com/

عالی بود
وقتی کور و کر باشیم هرچی خدا نشونه بهمون بده بازم نمی فهمیم
خدا کنه همیشه بینا باشیم و شنوا

آمین

خودم پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 01:08 ب.ظ http://www.raha70sh.blogfa.com

باران را دوست دارم
و بیش از آن
کتاب را
اما
مولانا چندیست از چشمم افتاده
چون...

فاطمه پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 01:22 ب.ظ http://deleman43.blogsky.com/

حکایت زیبای بود ، ما آدما چقدر زود همه چیز از یادمون میره
خدا کنه هروقت نکته ای یادمون رفت خدا لطفی کنه و به یه طریقی یادمون بیاره. انشالله

ممنونم دوست عزیز
انشاالله همینطور باشه که شما میگین

آینه ی نابینا پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 02:35 ب.ظ http://ayeneyenabina.lxb.ir

دعامان کرد که: «دوستانم هرکجا هستند روزهاشان پرتقالی باد!»* امّا چرا سهم من شد پرتقال خونی!

سلام دوست من !
داستان پندآموز و قابل تاملی بود .
ای کاش همه مون از جهل و نادونی کوچ کنیم ب سمت افق های دانایی .
شاد باش و شاد زی .

سلام دوست عزیز
ممنونم
لطف دارید
من هم براتون برهترین هارو آرزو میکنم

دریا جمعه 10 شهریور 1391 ساعت 01:38 ق.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

محشر بود هستی جان از خوندنش خیلی لذت بردم

خوشحالم خوشت اومد عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد