پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

آه

بعضــی آه هـا را ؛
هـرچـقدر هم از تـه دل بــکشـی ،
سیـنه ات خـالـی نمـیشـود !...

امروز سـینه ی مـن پـُر از همان آه هـاست ...


نظرات 5 + ارسال نظر
دریا شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 10:33 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

چقدر قشنگ بود!
هم عکس و هم متن!

خوشحالم خوشت اومد دریا جان

آنا شنبه 18 شهریور 1391 ساعت 11:04 ب.ظ http://gong.blogsky.com

آه ه ه

آرام یکشنبه 19 شهریور 1391 ساعت 03:55 ب.ظ

بی خیالشون :دی

خیلی دوست داشتم آدم بی خیالی باشم
اصلا نمیشه

شقایق سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 12:00 ب.ظ http://hiichestan.blogfa.com

درد دارد…

سرت به سنگی بخورد ،

که روزی به سینه ات میزدی ….!

آره خیلی درد داره

الهام سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 03:54 ب.ظ

کاش آنقدر که حالا هستی؛
دیروز بودی...
امروز بی فایده ست...
من از دیروز شکسته ام؛
مرهم امروزت نوشداروی پس از مرگ ست و من؛
همان سهراب دیروزم؛
شیرین تو مرده؛
برو لباس فرهادت را برای دیگری بپوش...


آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

خیلی قشنگ بود عزیزم
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد