پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

دزد با وجدان

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود . آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند .
او را گفتند :  چرا این همه مال را از دست دادی ؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین . اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 09:44 ب.ظ http://deleman43.blogsky.com/

خدایا خودت هوای مارو داشته باش
نکنه نادانسته دزد عقیده کسی بشیم.

آمین

رها پنج‌شنبه 23 شهریور 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://idea90.blogsky.com

داستان زیبایی بود!موفق باشی عزیز!

ممنونم دوست عزیزم
من هم برات شادی بی مثال رو ارزو میکنم

دریا شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

وای هستی محشر بود ....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 03:40 ب.ظ

چه دزد عاقلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد