پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

طعم هدیه

روزی فرد جوانی هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید .
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش ، آب را به پیرمرد تقدیم کرد .
پیرمرد ، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد . مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت ...

اندکی بعد ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد .
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بد مزه است ...
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی ، طعم بد چرم گرفته بود . شاگرد با اعتراض از استاد پرسید :
آب گندیده بود . چطور وانمود کردید که گوارا است ؟
استاد در جواب گفت :
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم .

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد .


نظرات 2 + ارسال نظر
سمانه شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 11:41 ق.ظ http://parastesh1.blogsky.com

من نمیگویم در این عالم


گرم پو ، تابنده ، هستی بخش


چون خورشید باش


تا توانی پاک ، روشن ، مثل باران


مثل مروارید باش

خیلی قشنگ بود

دریا شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 10:42 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

نکته ی بسار لطیفی رو عنوان کرده بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد