پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

فراسوی ترس ها

داستانی از "آنتونی رابینز"


روزگاری دراز پیش از این ، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان بود ، هدیه‌ای دریافت کرد دو قوش از نژاد زیبای عربی ، دو قوش بلندپرواز ...

 

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان ، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد ...

ماه ها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند .  اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!

پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند 


و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته ، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید .

بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد.  اما  سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند . 

فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد ...

بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است.  فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.

زارع را نزد شاه آوردند.  پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!

زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم ؛ معجزه ای نیز در کار نیست.  امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد.  شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!

و این داستان زندگی ما آدمیان است.  ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.

زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.

اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.

به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.

امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.


به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.

راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.

زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.

از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.

باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.


پس به فراسوی ترس ها پرواز کنیم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
دوست چهارشنبه 10 آبان 1391 ساعت 01:01 ب.ظ http://panaahgaaheman.blogfa.com

خدایا
هر که به من می رسد، بوی قفس می دهد
جز تو که پر می دهی، تا بپرانی مرا

چقدر قشنگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد