پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

آخر خط

یه جایــی هم هست ؛
بعــد از کلی دویـدن یهــو وایمیستی ...
سرتــو میندازی پاییــن و آروم میگی :
" دیگه زورم نمیــرسه " 


نظرات 3 + ارسال نظر
مصطفی جمعه 26 آبان 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

خیلی زیبابود گلم
mostafa.varasteh@gmail.com

رضا جمعه 26 آبان 1391 ساعت 07:25 ب.ظ http://ramazan1391.blogsky.com

مگه کسی هست که نگفته باشه،منکه ۲۱سالمه هزار بار بیشتراز سن خودم گفتم.ولی بازم کم گفتم.

انشاالله که دیگه هیچوقت به آخر خظ نرسید

هدی شنبه 27 آبان 1391 ساعت 07:32 ب.ظ http://aftabgardantarin.blogsky.com

در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم
کسی هست ک اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهند "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس ...

فوق العاده بود عزیزم
با اجازت میخوام تو وبلاگ پستش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد