پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

پیرمرد تهیدست

پیرمردی تهیدست سوار بر قطار به مسافرت می رفت ؛
به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد ،
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت .
همه تعجب کردند ، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش بیابد چقدر خوشحال خواهد شد ...


نظرات 9 + ارسال نظر
یونس پنج‌شنبه 9 آذر 1391 ساعت 11:09 ب.ظ http://guardian.blogsky.com

بسیار زیبا بود........

ممنون

عرفان جمعه 10 آذر 1391 ساعت 11:43 ق.ظ http://dastforosh.blogsky.com

طاهره جمعه 10 آذر 1391 ساعت 12:47 ب.ظ http://2charkhe.blogsky.com/

اگه تو اون لحظه ذهنم یاری کنه و حواسم باشه منم همچین کاری میکنم

عالیه

صامت جمعه 10 آذر 1391 ساعت 04:25 ب.ظ http://tanhatoramikhanam.blogfa.com/

کسی که عشقش خدای متعال است
ارزشش به اندازه­ ی خداست.

علامه جعفری

همینطوره

هنگامه جمعه 10 آذر 1391 ساعت 07:22 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.cam

آموزنده بود عزیزم

خواهش میکنم

هنگامه جمعه 10 آذر 1391 ساعت 07:24 ب.ظ http://hengameharjomand.blogsky.cam

این دمپایی ها فروشیه

من میخرم خیلی خوشگله

دریا جمعه 10 آذر 1391 ساعت 11:18 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

چقدر زیبا

رها شنبه 11 آذر 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://idea90.blogsky.com

سلام دوست خوبم
داستان زیبایی بود.

سلام رهای عزیزم
خوشحالم که خوشت اومد

عطیه جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 07:11 ب.ظ

واااااااااای خیلی جالب بود.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد