پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

ظلم

انوشیروان را معلمی بود .

روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد .

انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید . آن گاه از او پرسید : چرا بی سبب بر من ظلم کردی ؟ معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی ، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی !


نظرات 7 + ارسال نظر
دریا سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 10:01 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

محشر بود هستی جان
مرسی از پستهای خوبت...

ممنونم دریای عزیز

سازدل سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 10:57 ب.ظ http://1000etrafat.blogfa.com/

http://va-ama-eshgh.blogsky.com/

طاهره سه‌شنبه 3 بهمن 1391 ساعت 11:02 ب.ظ http://2charkhe.blogsky.com/

yes

وروجک چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://hereisurs.blogsky.com/

مرسی هستی جان بابت پست های قشنگت
نمیدونم چرا با وجود اینهمه تلنگر درس نمیگیریم

خواهش میکنم زهرا جان
ممنون که وقت میذارین

محمدرضا چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 01:21 ب.ظ http://khatkhati-ha.blogsky.com

عالییییی بود
عالییی

ممنونم

افسانه چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام عزیزم

در بازی زندگی یک نیمه را باختم...و درست زمانی که فرصتی دوباره یافتم،در رویای تلخِ شکستِ نیمه ی دیگر بودم.

سلام افسانه جان

آرام چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 08:24 ب.ظ

اوهههههههههههههههههه چه اموزنده..
سلام هستییییییییییییییییییی.. خوب بیدی؟

سلام آرام جان
فکر کنم خوبم
تو خوبی عزیزم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد