پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...
پروانگی ...

پروانگی ...

بـه آسمــان دل بـبـنـــد ...

پیامبر

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، آنگونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند ...
و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد . 

پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند .
و خدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد ...
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را میشناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روحشان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند ...
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید ...

ادامه مطلب ...

رنگ سیاه خورشید

دختر کوچکی در نقاشی اش خورشید را سیاه رنگ آمیزی کرده بود

به او گفتند :

چرا خورشید تو سیاه است ؟

گفت :

برای این که گرمای خورشید پدرم را نسوزاند چون او کارگر ست ...


برداشت

کودکی که لنگه ی کفش اش را امواج از او گرفته بود ٬ روی ساحل نوشت :

دریا دزد کفش های من

مردی که از دریا ماهی گرفته بود ٬ روی ماسه ها نوشت :

دریا سخاوت ترین سفره ی هستی

موج آمد ٬ جملات را شست و تنها برای من این پیغام را گذاشت :

برداشت های دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی ...


انعام

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیشخدمت داد پیشخدمت ناراحت شد ، بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده ؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ...

به خاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در حالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام ...


دو برادر

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند ."

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .


ادامه مطلب ...

صدای دلنشین زندگی

سفره را جمع کردم و در یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید ؟
گفت : چی ؟
گفتم : صدای آهنگی دلنشین می آید
مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .
گفتم صدای دیگر هم هست
صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !
پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !
هر سه خندیدیم .
"زیبا تبریزی"


طوفان

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت . با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد ...
بعد از ظهر که شد ، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت .
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .


ادامه مطلب ...

شانس

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود . کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد.

در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود.


ادامه مطلب ...

چسب زخم

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :

" اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هات رو بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم ... "

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نــه ... خدا نکنه ...


ادامه مطلب ...

دیدن خدا

دانشجویی به استادش گفت :
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم .
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی ؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد !

وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم .

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید ...

 

بنده نوازی

مرد درویش به دیوار تکیه زده و به آدم هایی که در کوچه رفت و آمد می کردند، نگاه می کرد. گرسنگی آزارش می داد و لباس هایش پر از وصله بود. در حال فکر کردن به تیره روزی خود بود که صدای بلندی به گوشش رسید: دور شوید راه را خلوت کنید! جناب وزیر از راه می رسند!
با شنیدن این صدا همه به کناری رفتند و تخت یحیای وزیر که بر دوش چهار غلام حمل می شد از دور پیدا شد.
ده غلام از پیش تخت و ده غلام به دنبال آن حرکت می کردند. هنگامی که تخت از جلوی درویش عبور می کرد، شال کمر یکی از غلامانی که به دنبال تخت حرکت می کرد باز شد و در نزدیکی درویش بر زمین افتاد.


ادامه مطلب ...

زیبایی ِ زندگی

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم ، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌های طویل و پیچیده‌ ی درخت بید کهنسال ، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود ، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد ...
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد . درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت :‌ "نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ ی رقت‌انگیزی!  گلی با گلبرگ‌های پژمرده ...


ادامه مطلب ...

بادکنک سیاه

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده ی مهربانی بود .

بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد .

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند ...


ادامه مطلب ...

مترسک

یک بار به مترسکی  گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای !
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت : فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند ...
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من ؟!
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد !!!
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .

"برگرفته از کتاب دیوانه جبران خلیل جبران"


ادامه مطلب ...

عاشقی

روزی مردی در حال نمازخواندن در راهی بود ،
و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد :

هی ...

چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟؟؟

مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم ،
تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟؟؟

 

ادامه مطلب ...

پیشنهاد

آن بالا که بودم ، فقط سه پیشنهاد بود : اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد ، خوشگل و پولدار . قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم ، با یک کوروت کروکی جگری . تنها اشکالش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت .

قبول نکردم ، راستش تحملش را نداشتم ...


ادامه مطلب ...

لبخند

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود ، من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم . اسمش "مارک" بود و انگار همه‌ ی کتابهایش را با خود به خانه می برد .

با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره؟ حتما این پسرِ خیلی بیحالی است !

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها ، مهمانی خانه‌ ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم .
همینطور که می رفتم ،‌ تعدادی از بچه ها را دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند کتابهایش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد .


ادامه مطلب ...

پنجره

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت .
جانی وحشت زده شد ...
لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.
ادامه مطلب ...

عشق

دختر 5 ساله ای از برادرش پرسید معنی عشق چیست ؟

برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو از کوله پشتی مدرسه ام بر میداری
و من هر روز باز هم شکلاتم رو همونجا میذارم  ...

توکل

زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد . زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد . منتها چون از خدا خواسته بود که اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود . اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت .


ادامه مطلب ...